ابزار منو ثابت

. چیزهای دوست داشتنی که دیگه شاید تکرار نشن ...!!! + آدرس خونمون ! - ٠•●نا کجـا آبــــاد دل مــن●•٠
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Photobucket
سفارش تبلیغ


.





سه شنبه 91/8/16 | 10:34 عصر | نظر
حیاطه مدرسمون ....

سلام بچه ها خوبین ؟؟؟

چند روز دیگه (5 شنبه یا جمعه ) قراره خونمونو عوض بکنیم و این مطلب رو نوشتم تا بعد چند وقت که دلم برای بعضی چیزا تنگ شد اینجا مرورشون کنم ....

چیزایی  که الان برام اهمیت پیدا کرده...

لطفا این مطلب رو تا آخر بخونین و سطش رهاش نکنید .....  

دوس داشتین نظر هم بزارین ....

راستی این عکس بالایی عکسه مدرسمونه که از سایت برداشتم ....

.......

صبح با صدای بابک جهانبخش از رخت خواب خودمو بیرون میندازم ....

بعد وضو گرفتن و نماز خوندن صبحونه رو با یکمی دلهره میخورم و نصفه بیشتر چایی مو خالی میخورم تا مامانم مثل همیشه بگه:

باز که هیچی نخوردی و چند تا قاشق عسل رو به زور بهم بخورونه و بعد سریع درعرض نیم ساعت!!!! آماده میشم ....

یکم جلو آیینه به اون کسی که داره بهم نگاه میکنه زل میزنم و اونم پررو پررو بهم نگاه میکنه ....

گه گاهی براش لبخند میزنم و اونم بهم لبخند میزنه گاهی براش زبون درمیارم اونم همین کارو تکرار میکنه و در آخر خسته تر از این همه تکرار راهی مدرسه میشم ...

از خونه میزنم بیرون البته بعد از این که مامانم برای بار هزارم بوق میزنه .. و طبق روال امسال با بی تفاوتی به پسرکی که با چشم هایی کوچیک اما گرد شده و وقیح بهم زل زده سوارماشین میشم ....

تو ماشین هم فراتر از جهانبخش و یاس و سلنا چیزی گوش نمیدم ... گه گاهی بخوام مامانمو خوش حال کنم میزارم داریوش هم کمی خودش رو نشون بده ...

 اون موقع استکه مامانم میگه : آخی راحت شدم از دسته این سلیقه تو ...

تو مسیری که داریم به سمت مدرسه حرکت میکنیم اولین چیزی که میبینیم فلکه کوچیکیه که یک سمت به یک 45 متری و یک سمت به یک 75 متری ختم میشه .... وارد 45 متری میشیم .... بعد از 5 دقیقه از یه زیر گذر عبور میکنیم و صحنه ی ابتدایی درباره الی برای من باز سازی میشه .... برنامه رو جوری تنظیم میکنم که حتما تو این لحظه بابک جهانبخش بخونه چون حسم تو تونل بیشتر میشه ...

بعد خارج شدن از زیر گذر ___ با عبور از کنارساختمانی که واقعا به شخصه دلیل ساخت اونرو چیزی جز دور ریختن پول نمیدونم ( چون با وجود شیک بودن این مرکز تجاری بعد گذشت چند سال از ساخت هنوز دست نخورده و خالی باقی مونده )، سمت راست میپیچیم از یه جای نسبتا مقدس از لحاظ ملی عبور میکنیم ... یکمی جلوتر به فلکه ای میرسیم که در طرفی از اون یک کتابخونه بزرگ قرار گرفته و یه پلیسه مهربون مثل همیشه با یه سوت به دهنش در وسط اون ایستاده ... و در این لحظه است که باید پشت چراغ قرمز بایستیم ...

در این موقع است که مامانم بهم میگه : عطی کمر بند بستی ؟؟؟

و من مثل اکثر مواقع کمربند رو میبندم و اون موقع است که مامان درباره بالا رفتن جریمه ها و هزارتا خطر حرف میزنه و من مثل همیشه تو تفکرات و خیالات خودم هستم و فقط گه گاهی حرفاش رو تایید میکنم تا ناراحت نشه ....

سمت چپ که میپیچیم وارد خیابونی میشیم و بعد باز هم به یک فلکه دیگه میرسیم ... سر این یکی فلکه دو تا پلیس هست .... باز هم پشت چراغ قرمزیم .... رو به رومون یه مرکز ورزشی و پر حاشیه قرار گرفته ..... تو این منطقه مدرسه زیاد وجود داره و سر این فکله از انواع رده های سنی میشه آدمی رو ببینی ... اکثریتشون هم سن و سال خودمم .. چهره های تکراری که شاید دیگه تا چند روز دیگه برام تکرار نشن و حتی دلم برای اون ها هم تنگ بشه ....

چراغ سبز شد .... سمت راست میپیچیشم ..... تو این زمان بیشتر اوقات یاس در حال خوندن و من هنوز تو بیداری و خواب ....

کم کم داریم به مدرسه نزدیک میشیم ... یادم میفته که بد نیست که درسه زنگ اولم رو نگاهی بکنم ... کتاب درمیارم و رو پام میزارم .... گهگاهی نگاهی بهش میندازم تا خودمو گول بزنم کهدارم میخونم .....

ولی هم چنان با صدای یاس که میگه بشکاف بروجلو .... من هم بافت شهر رو موشکافی میکنم ....

تعمیر گاه ماشین ، یه رستوران بزرگ ، یه داروخونه ، پیرایشگاه و یک پوستر بزرگ لبیک یا حسین که بیشتراوقات بی تفاوت از اون رد میشیم .... فکر میکردم که این فقط منم که خودمو دارم گول میزنم ولی نه انگار هنوز هم آخرین نفر نیستم .... جلوی همین تابلو چند باری شده که ماشینایی جلو صورت خسته و نگران و بی آرامش مریض که قایم شدهب ود زیر آرایش غلیظ ترمز کرده و .......... .

ترجیح میدم به هیچ کدوم نگاه نکنم .... رومو برمیگردونم و ترجیح میدم که تو خیالات بچه گونه خودم گم باشم تا اینکه چشمم به واقعیت های منفی جامعم باز باشه ....

چنر متری بیش تر با مدرسه فاصله نداریم .... نزدیک شهرکی شدیم که چندی بعد قراره زهرا اینا هم برن اونجا .... سمت راستمون یه دانشگاهه روبه رو یه آبشار مصنوعی و سمت چپ خیابان شهید ص ....

وارد خیابون شهیدص که میشیم خیلی نمیگذره که به یه پارک میرسیم .... طبق معمول همیشه دو تا دختر کوچولو دم ورودی پارک منتظر سرویس ایتاده اند ....

خب بهتره کمی به خودم بیام .... از خیالاتم جدا میشم، صدای آهنگ رو کم میکنم ، تو آینه خودمو مرتب میکنم در همین موقع است که یه مینی بوس مثل یابو از کنار مون رد میشه .... داخل مینی بوس رو که نگاه میکنم پسری که از بچه های دبیرستان بغلی هستش رو میشه دید که زبونش رو بهم نشون میده ..... خیلی دوس داشتم در این موقع من هم زبونمو بهش نشون بدم تا بفهمه منم زبون دارم .... ولی ترجیح میدم سنگین باشم و رومو برگردونم .... دمه دره مدرسه پیاده میشه ....

خداحافظی میکنم و یه نفسه عمیق میکشمو خودمو برای شروع یه روز درسی دیگه آماده میکنم ....

.....

دوس داشتی نظر بده عسیسم ....