ابزار منو ثابت

. گاهی گریه گاهی خنده ... - ٠•●نا کجـا آبــــاد دل مــن●•٠
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Photobucket
سفارش تبلیغ


.





جمعه 92/1/16 | 2:40 صبح |

خیلی خنده‌دار .  گریه‌آور

صبحه 28 اسفند 91 بود که به طبق معمول هر سال به سمته آستارا حرکت کردیم...

 شب همون روز هم مراسم عروسی برادر زنداییم تو پره سر دعوت بودیم ...یکم دیر به مراسم رسیدیم ... جشن نسبتا خوبی بود و البته مختلط ! پوزخند

دوتا دختر جلوم نشسته بودن یکیشون موهاش رو قهوه ای رنگ کرده بود و یکم بزرگتر بود یکی هم حدودا 20 ساله خوشگل و بامزه با موهای مشکی و از این عینک های شیشه ای هم زده بود تیپشم خیلی ساده ولی قشنگ بود .. آخرای مراسم بود که بعد رقص تینا خواهر زاده زندایی همه رقاص ها رو نشوندن و گفتن قراره آقا داوود براتون گیتار بزنه بخونه!

داوود برادر تینا است که حدودا 24 ساله میشه واقعا از نظره خودم با چشه خواهری دختر کشه! من خودم هر قیافه ای روتو پسرا دوس ندارم ولی اون به نظره از 10 تو قیافه و بیشتر تیپ 9 رو میگیره و خواهرشم مثله خودشه!گل تقدیم شما

خلاصه شروع کرد به زدن و خوندن و یه آهنگ عاشقونه قشنگ خوند! این دخترمومشکی هم که جلو مابود نمیدونی چه قدر قند تو دلش آب شده بود! هی میزد به اون مو قهوه ای که بعدا زندایی گفت خواهرشه و دوتایی پچ پچ میکردن و میخندیدن ! آخرش که آهنگ تموم شد دوسته داوود که خواننده مراسم هم بود بهش گفت حالا اینو واسه کی خوندی!؟ داوود هم فقط خندید و رفت!مدرک داشتن

خلاصه مجلس برای بار آخر باز داغ شد مرد و زن ریختن وسط و همه رقص ! منم زیر نظر داشتم این دختره و داوود رو... دیدم بعله بابا داوود از اون ور داره میخنده به دختره نزدیک میشه این دختر هم از اون ور میخنده و به داوود در حین رقص نزدیک میشه !!! خلاصه این کارآگاه بازی ها با تموم شدن مجلس تموم شد و رفتیم خونه مادر زندایی سیمین تا شب اونحا بمونیم که کاش هیچ وقت نمیموندیم...گریه‌آور

تا رسیدیم شروع کردن شمارش پول ها و شیری خاله (مامان زندایی) هم رفت یه چند تا پوشه مدارک آورد و هی میگشت مامانم دید این بیچاره درگیره گفت شیری خاله دنبال چی میگردی!؟ گفت: دنباله کارت بسیج! آخه من بسیج فعالم و میخوام برم مناطق جنگی و سفر راهیان نور!!!! منم یهو خندم گرفت باز!پوزخند

عکس رهبر رو لای پوشه هاش داشت با همون لهجه قشنگه شمالیش یکم شوخی میکرد و شعار های ملی و اسلامی میداد !!!

شامهم برامون عصر هم فسنجون و هم قیمه درست کرده بود و خیلی خوش مزه بود...

صبح بیدار شدیم و خواستیم حرکت کنیم که شیری خاله اصرار داشت برای ناهار بمونیم و هی میگفت یه ناهار هم اینجا بد بگذرونید بعدبرید ! مامان هم میگفت نه حاج خانم اینجا خونه امید ماست و تعارف تیکه پاره کردن !!شرمنده

القصه 29 اسفند 91 آستارا بودیم...

چهارشنبه سوری شب حدود ساعت 6 با خاله روشن و مامان رفتیم بیرون قرار شد  یکم بعد بیاییم و داخل حیاط مامان بزرگ و از رو آتیش بپریم...

شهر غلغله بود!!! یه قدم برمیداشتم همین طور بمب مینداختن و کلی هم بسیجی بیچاره هم گذاشته بودن که سنه یکیشون حدودا  من میشد و وقتی بمب میزدن یه متر بیشتر از من میپرید بالا !خیلی خنده‌دار

منم که به قوله مامان جوجه ماشینی ام !!! اینقده ترسیدم و گفتم برگردیم که نگو !! هر پسری هم تو شهر بود یه برف شادی دستش بود میزد به دخترا!

بالاخره آیینه که میگن رسمه خریدنش رو خریدیم و تو راه برگشت یه گروه پسر بودن یکی از  جلو برف زدن و یکیم به صورت و شالم پاشید!!! مامان و خاله هم گرم غیبت کردن بودن و مامان یهو برگشت دید من صورت ندارم دیگه!!!اصلا!

خلاصه برگشتیم به سلامت و از روآتیش هم پریدیم ...  مؤدب

دقیقا دو فروردین شب رفتم از بازار شلوار لی رو هم گرفتم و یکم تو بازار ساحلی چرخیدیم و اومدیم خونه

همون موقع که ما رفتیم دایی احمد و زنش و شلیل و داداشه شلیل اومده بودن مانبودیم !شرمندهشرمنده

اونام هی گفتن الان میان و صبر میکنیم دایی احمد یه ساعت مونده دیده هم یه لشکر مهمون اومده و هم منو خاله و مامان نیومدیم رفته...

3فروردین دخترخاله هام ناهید و نوشین وپسرخالم امیر و نامزدش مریم هم از اصفهان اومدن و فرداش رفتیم خارج از آستارا و چند نفر رو دیدم و آخر از همه رفتیم خونه دایی احمد.جالب بود

درزدیم در رو باز کردن شلیل و داداشش اول اومدن بیرون و سلام کردن و بعد هم زندایی و دایی و بردنمون داخل...چشمک

رفتیم دیدیم وای یه قوم ریختن خونشون! خاله مامان و دختر پسراش و نوه هاش ! یکی از نوه هاش هم که فک کنم اسمش تارا بود هم که دیگه عروسک! چشمای سبز و اندامه لاغر البته از من کوتاهتر بود و 2 سالی هم کوچیکتر... اما واقعا خوشگل طوری که پسرخاله هاش بهش میگن تارا پسر کشه و یه شعر هم براش ساختن!قاط زدم

زندایی سودابه ازم خواست یکم کمک کنم بهش منم شیرینی گرفتم و بقیه چیزا رو شلیل اومد پذیرایی کرد منم واقعا از بس همه جا رفته بودیم داشتم میترکیدم هیچی جز چایی برنداشتم که مامانبا آرنجش کوبید بهم درگوشی و به شوخی گفت: زشته این قده دستشو ردنکن این همه راه میاد!!! آخرش دایی احمد پاشد شکلات تلخ گرفت و گفت یا شکلات یا کتک!! منم تسلیم شدم!!! ترسیدم

بعد پذیرایی کردن صندلی برداشت پشته اون سه تا نوه دختر خاله نشست منم خوشم اومد رو نداد بهشون! البته خودمونیما به منم رو نمیده!!!! البته شایدم میده من نمیگیرم نمیدونم شک دارم ولی اینو فهمیدم که تو این مدت 3 بار نگاهامونتو هم قفل شده ! ولی اینو فهمیدیم میمیکش فقط خنده است !خیلی خنده‌دار

خلاصه نشستیم همه و حرف ها شروع شد ! تا این که خاله بحث رو به شلیل های پارساله باغ کشوند و دایی احمد گفت اون درخت شلیل شاخه هاش از باره زیاد شکسته و کلی مجبور شدن شاخه قطع کنن!! منم خندم گرفته بود!تبسم

بعده شلیل بحثه ازگیل ژاپنی شد دایی به شلیل گفت بره و از باغ ازگیل ژاپنی بچینه برامون بیاره ! داشتم فک میکردم خوبه هر سال اسمشو عوض کنم یه سال شلیل یه سال ازگیل و هر سال یه اسمه جدید!

القصه بالاخره بعد 1 ساعت پاشدیم و در آخر هم قرار بر این شد که باز بعد که شلیل رسید بیایم شلیل بچینیم! ناهید میگه با این وضع تو کتاب تاریخ های نسلای بعد احتمالا باید درباره جشن شلیل چینان چیزی بنویسن!!خیلی خنده‌دار

5 فروردین بود با خاله و نوشین و مامان رفتیم خونه دختر خاله های مامان ...

رسیدیم دمه در دیدیم دایی احمد و خانوادش هم اومدن و بازم شلیل بود !!! با ما رسیده بودن و با هم رفتیم خونه دختر خاله مامان که نسبتا هم وضع مالیشون بالای خطه ثروته! یعنی چی؟

یکم نشستیم باز اینا بحثه میوه و مربا و مارمالاد کردن!!! بعده یکم،دایی اینا رفتن و ما موندیم یکم بعد شوهر دختر خاله و پسرش اومدن!!

پسره قیافش خیلی شبیه یکی از کاربرای پارسی بلاگ بود من اول فک کرده بودم خودشه بعد هی مامانش گفت میلاد میلاد فهمیدم اون نیست البته شهراشونم یکی نبود!!!تهوع‌آور

خلاصه؛ نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که پسره اومد آشپزخونه از بغله اوپن که پشته ما بود یه گوشی نوکیا ساده گذاشت رو میزه بغله من! منم اول فک کردن همین طوری آورد!

بعد خودش نشست جلو تی وی و با موبایلش ور میرفت و یهو دیدم گوشی بغلم زنگ خورد و هم زمان اونم گوشیش رو برد سمته گوشش ... گوشیه رو ویبره بود و فقط من میشنیدم ویبرش رو چون به من طوری نزدیک بود که میتونستم شمارش رو بخونم منم توجه نکردم یکم بعد گوشی زنگ نخورد اونم گوشیش رو آورد پایین! فهمیدم حدسم درس بوده !گیج شدمشوخی

.....

7 فروردین هم رفتیم جنگل حدودا 20 نفر بودیم که خیلی خوش گذشت ! کلی عکس گرفتم تو ماهیگیری گردش که همش تویه سی دی بود که سی دی شکست تو راه!دلم شکست

اونجا اول از همه خواستم از روز خونه رد بشم که امیر هی مسخره میکرد میگفت نمیتونی بچه میفتی تو آب بیخیال منم واسه رو کم کنی از رود خونه ای که سرعتشم اون قده زیاد بود رد شدم اما آخرش افتادم و خیس شدم! بعد با امیرو مریم و نوشین رفتیم یه جای غار مانند با کلی خار وسطاش دیگه گریم گرفته بود میخواستم برگردم!شرمنده

5 تایی هم ماهی گرفتم تو رود خونه! بعدهم اومدیم نشستیم و یکم چایی خوردیم امیر علی پسره پسر خالم هم با مامان باباش اومده بود! سه سالشه اومده سوییچ گرفته میگه چی میخواین براتون بخرم!( البته ترکی حرف میزنه چون تبریزیه) بعد میره با ماشین و الکی سوار میشه!! پیاده شدنی هم صدای دزدگیر رو با دهنش میزنه!!! خیلی تخیلش قویه!!گیج شدم

...

نه فروردین بود که عصر بعده خرید رفتیم ساحل با خاله و ناهید و نوشین ومامان.

یکم تو ساحل نشستیم بعد منو مامان از یه خیابون رفتیم اونام از یه خیابون دیگه ! خیابونی که ما رفتیم یه طرفه بود ما هم پیاده بودیم

توراه تلفن مامان زنگ زد خاله شکی بود گفت شیری خاله فوت شده!!!!!!!وااااایگریه‌آور

من شوک کرده بودم!!! شیری خاله که 28 اسفند مهمونش بودیم اون همه هم سالم و سره حال بود یه دفعه فوت کرده بود!!!قابل بخشش نیست

مجبور شدیم تا خونه بدوییم بارون هم میومد منم تا خونه گریه کردم!! نسبت فامیلی نزدیکی نداشت ولی به قدری خوب و مهربون بود که نگو! الانم که دارمدربارش مینوسیسم گریم میگیره!

امیر میگه چون تازه دیدیش برات سنگینه مرگش!دلم شکست

...

تاخونه دویدیم اونم با پاشنه بلند زیر بارون با گریه! رسیدیم دیدم زندایی داره زجه میزنه سارا (دخترداییم) یه طرفه داره گریه میکنه و مریم و مامان بزرگ هم دل داری میدن و دایی داره ساک میبنده برای رفتن دوباره به پره سر اینبار برای عزا نه عروسی! گریه‌آورگریه‌آور

مامان و خاله روشن با دایی و زندایی و سارا رفتن پره سر منم میخواستم برم که خاله شکی نذاشت و گفت الان میری میبینی مرده تو خونه است میترسی خصوصا اینکه قرار بود مرده خونه باشه شب..

مریم گفت دایی یهو تلفنش زنگ میخوره و بهش خبر میدن ! میاد آروم میشینه رو کاناپه ( تو خونه مامانبزرگ ) میگه:

سیمین بیا بشین کنارم.

زندایی میاد.

دایی میگه : سیمین جان خدا بهت صبر بده مادرت فوت کرد!!عصبانی شدم!

یهویی میگه بهش ! زندایی هم شوک میشه تا خونه خودشون پا برهنه میدوه و جیغ میزنه و گریه میکنه!

 دهم صبح منو خاله شکی و مامان بزرگ رفتیم مراسم خاک سپاری تو پره سر ...

 وای که چه وضعی بود اول رفتیم خونه جنازه کفن شده خونه بود و همه گریه میکردن پسر کوچیکه شیری خاله که شوک بود هنوز ! اون داماده هم گریه میکرد فقط! زنا رو هم دیگه نگوو همه گریه میکردن منم کلی گریه کردم اصلا باورم نمیشد وقتی اون شب یادم میفتاد گوله گوله اشک میومد از چشام.گریه‌آور

خلاصه خاکش کردن و برای اینکه سومش به سیزده به در نیفته دوازدهم براش سوم گرفتن.

خاله پروین همه بچه ها ونوه هاش برای سوم اومدن و ماهم که باز رفتیم..مؤدب

زندایی سیمین رو واقعا مثله مامان دوسش دارم تا قبله به دنیا اومدن سارا یعنی حدود 7 سالگیم همیشه آستارا خونه دایی بودم و تینا هم از پره سر میومد و اینقدر دو تایی سیندرلا رو نگاه میکردیم و برای عروسکامون تولد میگرفتیم که نگو!

آخر مراسم بود همه پاشدیم رفتم زندایی رو بغل کردم بیشتر از چند دقیقه فقط تو بغلم گریه میکرد و هی بهم میگفت قدره مادرت رو بدون که بعدا میفهمی چه قدر اشتباه کردی!گریه‌آورگریه‌آور

...

روز سیزده به در با اتفاق رای همه رفتیم ساحله صدف وای این قدر سرد بود که من 2 تا پتو انداخته بودم!یعنی چی؟

روزه خوبی بود و خوش گذشت نسبتا... ساحل محشر ترین جای ممکنه و کلی جلو ساحل قدم زدم اون روز!دوست داشتن

14 فروردین فقط به خرید گذشت شبش اومدیم خونه عطا نوه خالم که دوسالشه واستاده جلو تلویزیون بهش میگم برو کنار اومده جلو یکی با کلش میزنه تو کلم !!! اون یکی هم که مثله کوتوله هفتمی تو هفت کوتوله است !!! اصلا خنده و گریش معلوم نیست !

15 فروردین برگشتیم ...برگشتی رفتیم به زندایی سیمین که هنوز پره سر بود سر زدیم وقتی رسیدیم باز بغضم گرفت .

میثم برادر کوچیکه تو حیاط نشسته بود و گریه میکرد و هنوز تو شوک بود انگار ..گریه‌آور

داخلم همه جا عکس شیری خاله رو گذاشته بودن ...

بعد، سره خاکشم سر زدیم و برگشتیم

تو رو خدا رسم دنیا رو ببین ...

رفتنی مراسم عروسیشون برگشتی عزا!گریه‌آورگریه‌آورگریه‌آور