مامانم میگه بچه که بودم همیشه از عکس انداخت تو آتلیه میترسیدم!!
هر وقت میرفتیم و میخواست عکس بندازن و چراغ ها رو روشن میکردن میزدم زیره گریه!
دوشنبه زنگ آخر سره کلاس دینی نشسته بودیم و پشه میکشتیم که ناظم اومد سره کلاسمون و یه سری فرم برای تعویض و عکس دار کردن شناسنامه بهمون داد و باید دو تا عکس و یه سری مدارک آماده میکردیم تا بریم جز آدما ..!!!
دیروز بود که با مامان رفتیم برای گرفتن عکس جدید تو یکی از عکاسی های نزدیک خونمون ...
یه عکاسی کوچولو و تمیز با کادر بانوان!!!!
رفتیم داخل خانمه راهنمایی کرد به سمته یه اتاق و رفتم داخل..
چند تا فضای جدا و دکور های مختلف بود و یه قسمتش هم پرده ساده داشت برای عکس های رسمی تر ..
رفتم رو صندلی نشستم ... مقنعه رو درس کردم خانمه اومد یکم آماده کرد کلمو!
رفت پشته دوربین
و
من خندم گرفت و تا اومد عکس بگیره زدم زیر خنده!!
یه خل بازی شد نگوو !
حالا مگه این نیشه من بسته میشد ! از اون موقع ها بود که بد جور خندم گرفته بود اونم مثله دیونه ها الکی !!!
فک کنم از سنگینی فضا خندم گرفت آخه تا حالا از این تنه های درخت شکسته ندیده بودم که روش عکس میندازن!!!!!
یاده علیرضا حقیقی افتادم بغلشون یه عکس داشت و هی این نیش باز مونده بود
آخره سر با هزار تا زحمت خانم عکاسه بیچاره عکس رو گرفت!
فک کنم وقته رفتن دلش سوخت برام!! چون بهم یه شکلات داد ! منم گرفتم بعد یکی دیگه داد اونم گرفتم !!!!! البته بگم تو رژیمم !!