ابزار منو ثابت

. تا میتونی زیبا برقص ... !!! - ٠•●نا کجـا آبــــاد دل مــن●•٠
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

Photobucket
سفارش تبلیغ


.





یکشنبه 92/4/9 | 4:22 عصر | نظر

خیلی وقت بود حوصله نوشتن نداشتم ...

انگار تموم ذوقم برای نوشتن خاطرات روزانم ته کشیده بود، اما باز امروز احساس میکنم حالم خوبه...دوست داشتن

 

تو این مدت که ننوشتم اتفاقای زیادی افتاد ...

آخرن چهرشنبه خرداد ماه مجددا علی ضیا برنامه ای تو قم داشت که بازم طبق معمول منو زهرا بلیطش رو گرفتیم .... یه روز مونده به همایش خونه مامان بزرگم بودم و داشتم بازی ایران و کره رو میدیدم که یهو یادم افتاد وای من به نرگس نگفتم کلمو میکنه !تبسم

 

زود بهش اس ام اس دادم و اونم گیر داده بود و مجبورم کرد خودم برم براش بلیط بگیرم اما از اونجایی که روزه آخر بود معلوم بود که ظرفیتشون تکمیل شده و الکی دارم میرم با این حال رفتن ....


دفتر برگزار کننده همایش نزدیک خونه مامان بزرگم بود و خودم پیاده رفتم تو وسط کوچه بودم که احساس کردم یه ماشین داره میاد سمتم زود رفتم کنار که بیاد رد بشه اونم از آینه نگام کرد وسرعتشو کم کرد و واستاد ...یعنی چی؟


 

از یه فرعی رفتم سمته خیابون ! آخه مامانم این جور موقع ها میگه تا دیدی کسی میخواد مزاحمت شه برو یه جای شلوغ !!!پوزخند

خلاصه با یکم کارآگاه بازی و یکمیم ترس تونستم رد بشم از کوچه ورسیدمبه خیابون و رفتم سمته دفتر همایش .

 

داخل شدم و طبق روز قبل که بلیط گرفتم رفتم سراغ همون خانمی که بلیط میداد سلام کردمو گفتم: ببخشید خانم من یکی از دوستام ازم خواسته بیام براش بلیطش رو بگیرم! خانمه گفت بلیط اضافی نداریم! گفتم فک کنم ثبت نام کرده بود!! ( نرگسم که ثبت نام نکرده بود منم ببو!!)شرمنده

 

گفت اسمش!؟

هول کردم گفتم زهرا ___ !

همه اطلاعات رو گرفت منم قاطی پاتی دادم بهش از بس هول کرده بود!!

اونم گفت همچین مشخصاتی نداریم!مدرک داشتن

منم دومین دروغ رو گفتم: مطمعنید وولی خودش به من گفته بود ثبت نام کرده ها!!

گفتش نه و یه نگاه معنی دار کرد و یه نیشخند زد فهمیدم فهمیده دروغ گفتم!شرمنده

گفتم باشه من میرم باهاش تماس بگیرم باز برمیگردم!

رفتم تو راه زنگ زدم بهش و زود گفت : عطی خبر بد بدی خفت کردم!!!دعوا

گفتم خب تقصیره من چیه؟؟؟؟  و همه رو تعریف کردم! 

اونم یه اییییییییییییییییییییش گفت و قطع کرد !!قابل بخشش نیست

 

منم خودمو به همون فرعی رسوندم و داخل شدم دیدم اون ماشینه هنوز اونجاست سریع خودمو رسوندم سره کوچه پیچیدم سمته خونه و اونم اومد ازم رد شد و رفت با سرعت آروم منم چون میخواستم از در پشتی خونه وارد بشم نه حیاط مجبور بودم دو تا کوچه دیگه هم برم تو راه بودم یهو واستاد ولی یکم جلوتر از کوچه ما و منم زود پیچیدم تو کوچه و تا دنده عقب بگیره رفتم تو خونه از بــــــــــــس زبلم!!!ٌپوزخند


اون روز گذشت و فرداش رفتیم مرکز برگزاری مراسم تا دم در رسیدیم و مامان نگه داشت تا پیاده بشم یه آژانس پیچید جلومون و نگه داشت و چند تا زن پیاده شدن یکیشووون برگشت نگام کرد دیدم وااااااااااااااای همون زنه که بهش دروووغ گفتم و با یه نگاه آشنا نگام کرد و خندید!!!وااااای


القصه یبالاخره رفتیم داخل و تا نشستیم سره جامون زهرا گفت عطی یکیو دیدم مثله نرگس انگار به چشمم میاد یهو دیدم یکی ردیف اول نشسته و داره هی دماغشوبهم نشون میده!!!!!! مشکوکم

 

دیدم نرگس و سحرن که اومدن!!! ظاهرا خانوما بی بلیط اول از همه اومدن داخل یکم نشستیم وقتی یه سمت سالن پر شد یهو پسرات اومدن تو ! همه فک میکردن پسرا یه سانش دیگن اما قاطی شدن با ما و دخترا همه جیییییییییییییییییییییییغ!!!!!قاط زدم

 

یکم گذشت و منو زهرا و منتظر( یکی از بچه های دوران راهنمایی که یه سال بزرگتر از ما بود و تو شورای دانش اومزی ساله دوم راهنماییی اون رییس شورا بود من منشی و زهرا هم عضو )

 

منتظر که دیگه داشت خودشو هلاک میکرد!!! و واقعا دستاش میلرزید!!!ترسیدم

همین حال و هوا مسخره بازی بودیم و داشتیم حدس میزدیم چه کتی پوشیده که اومد تو!

پسرا که ماست دستم نمیزدن!یعنی چی؟

 

دخترا فقط جیغغغغغغغغغغ! از عقب الن اومد سمت صندلیه ردیف اول و نشست! یه سری هم ذوق کرده بود نما پشت کله علی ضیا رو میبینن!!!!خیلی خنده‌دار

چند دقیقه بعد رفت رو سن و اولین حرفش تبریک برد تیم ملی بود و از این ماژیکای سه رنگ پرچم کشی هم آورده بود و همون جا یه پرچم کشید رو صورتش و دختراااا باز جیغغغغ!

 

یه ساعتی برنامهاجرا کرد و بعدشم رفتم و آقای پور دستمال چی اومدن و حرف زدن اونم با اعصاب خراب !!!!!آفرین

تو طول برنامه هم همون خانمه هی دور و بره ما میچرخید و هی میگفت خانوما فیلم برداری نکنین و میخواست انگار تلافی کنه نامررررررررررررررررررد !!!

اون روز گذشت و چند روز بعدش یه مراسمی برگزار شد تو کی از پارک های شهر که باز طبق معمول منو زهرای پایه رفتیم!پوزخند

فک میکردیم مثله ساله قبل چرت و پرت و از مجری های استانی رو دعوت کردن ! مؤدب

 

تا یهو صدای بهمن هاشمی اومد!!!! من که واقعا خوشم نمیاد ازش خیلی حرف میزنه و میخنده و همش اونجا هم رو اعصاب بود اما آخره مراسم بهنام صفوی اومد و ترکووووووووووووند و عالی بوووووود برنامش !بووووس

 

خلاصه این چندروز ابتدای تیر خیلی روزای خوبببببببببی بودن وکلی خوش گذشت و شبه نیمه شعبانم که دیگه نگووووووووووووووووووو من داشتم فقط دققققققققققققق میکرد از دسته این زهرا خانم و برناممممممممممممممه هاش! نکته بینپوزخند

 

ششبش با هم بیرون رفتیم منو و مامانم و زهرا و مامانش تو راه برگشت به خونه با مامان دوتایی بودیم ساعت حدودا 11 میشد و ترافییییییک سنگین بود، منم صندلی عقب پشته راننده ( مامانم] نشسته بودم و پنجره هم پایین بود احساس کردم صدای تخمهخورد میاد نگاه کردم پشتو دیدم تویه ماشین چند تا پسر از شیشه آویزونن دارن تخمه میخورن برگشتم و با کیفم ور رفتم بیان رد بشن که اون تخمه خوره برق گرفته و ابرو تیغه ای گفت تخمه میخوری و همون لحظه مامان حرکت کرد و یکم ترافیک باز شد و منم رفتم سمته راست نشستمتبسم

 

تا باز اومدن نبینمشون و همون موقع دیدم اینا سه لاین رو رد کردن اومدن سمته راست و این آویزونم زل زده بود که مامان متوجه شد و اشاره کرد کجا رو نگاه میکنی و پسره گفت غلامتم مادر!پوزخند

 

مامانم گفت جلوتو نگاه کن و باز راه باز شد و ما رفتیم جلو و اونا عقب موندن و یکم بعد هم که باز بهم رسیدیم میخوندن:خیلی خنده‌دار

خلبانان ، ملوانان ، ای امید فخر ایران !!!

پرواز کن !!

پرواز کن !!

لا، لا ، لای ،لا !!!!