|
.
صبحه 28 اسفند 91 بود که به طبق معمول هر سال به سمته آستارا حرکت کردیم... شب همون روز هم مراسم عروسی برادر زنداییم تو پره سر دعوت بودیم ...یکم دیر به مراسم رسیدیم ... جشن نسبتا خوبی بود و البته مختلط ! دوتا دختر جلوم نشسته بودن یکیشون موهاش رو قهوه ای رنگ کرده بود و یکم بزرگتر بود یکی هم حدودا 20 ساله خوشگل و بامزه با موهای مشکی و از این عینک های شیشه ای هم زده بود تیپشم خیلی ساده ولی قشنگ بود .. آخرای مراسم بود که بعد رقص تینا خواهر زاده زندایی همه رقاص ها رو نشوندن و گفتن قراره آقا داوود براتون گیتار بزنه بخونه! داوود برادر تینا است که حدودا 24 ساله میشه واقعا از نظره خودم با چشه خواهری دختر کشه! من خودم هر قیافه ای روتو پسرا دوس ندارم ولی اون به نظره از 10 تو قیافه و بیشتر تیپ 9 رو میگیره و خواهرشم مثله خودشه! خلاصه شروع کرد به زدن و خوندن و یه آهنگ عاشقونه قشنگ خوند! این دخترمومشکی هم که جلو مابود نمیدونی چه قدر قند تو دلش آب شده بود! هی میزد به اون مو قهوه ای که بعدا زندایی گفت خواهرشه و دوتایی پچ پچ میکردن و میخندیدن ! آخرش که آهنگ تموم شد دوسته داوود که خواننده مراسم هم بود بهش گفت حالا اینو واسه کی خوندی!؟ داوود هم فقط خندید و رفت! خلاصه مجلس برای بار آخر باز داغ شد مرد و زن ریختن وسط و همه رقص ! منم زیر نظر داشتم این دختره و داوود رو... دیدم بعله بابا داوود از اون ور داره میخنده به دختره نزدیک میشه این دختر هم از اون ور میخنده و به داوود در حین رقص نزدیک میشه !!! خلاصه این کارآگاه بازی ها با تموم شدن مجلس تموم شد و رفتیم خونه مادر زندایی سیمین تا شب اونحا بمونیم که کاش هیچ وقت نمیموندیم... تا رسیدیم شروع کردن شمارش پول ها و شیری خاله (مامان زندایی) هم رفت یه چند تا پوشه مدارک آورد و هی میگشت مامانم دید این بیچاره درگیره گفت شیری خاله دنبال چی میگردی!؟ گفت: دنباله کارت بسیج! آخه من بسیج فعالم و میخوام برم مناطق جنگی و سفر راهیان نور!!!! منم یهو خندم گرفت باز! عکس رهبر رو لای پوشه هاش داشت با همون لهجه قشنگه شمالیش یکم شوخی میکرد و شعار های ملی و اسلامی میداد !!! شامهم برامون عصر هم فسنجون و هم قیمه درست کرده بود و خیلی خوش مزه بود... صبح بیدار شدیم و خواستیم حرکت کنیم که شیری خاله اصرار داشت برای ناهار بمونیم و هی میگفت یه ناهار هم اینجا بد بگذرونید بعدبرید ! مامان هم میگفت نه حاج خانم اینجا خونه امید ماست و تعارف تیکه پاره کردن !! القصه 29 اسفند 91 آستارا بودیم... چهارشنبه سوری شب حدود ساعت 6 با خاله روشن و مامان رفتیم بیرون قرار شد یکم بعد بیاییم و داخل حیاط مامان بزرگ و از رو آتیش بپریم... شهر غلغله بود!!! یه قدم برمیداشتم همین طور بمب مینداختن و کلی هم بسیجی بیچاره هم گذاشته بودن که سنه یکیشون حدودا من میشد و وقتی بمب میزدن یه متر بیشتر از من میپرید بالا ! منم که به قوله مامان جوجه ماشینی ام !!! اینقده ترسیدم و گفتم برگردیم که نگو !! هر پسری هم تو شهر بود یه برف شادی دستش بود میزد به دخترا! بالاخره آیینه که میگن رسمه خریدنش رو خریدیم و تو راه برگشت یه گروه پسر بودن یکی از جلو برف زدن و یکیم به صورت و شالم پاشید!!! مامان و خاله هم گرم غیبت کردن بودن و مامان یهو برگشت دید من صورت ندارم دیگه!!! خلاصه برگشتیم به سلامت و از روآتیش هم پریدیم ... دقیقا دو فروردین شب رفتم از بازار شلوار لی رو هم گرفتم و یکم تو بازار ساحلی چرخیدیم و اومدیم خونه همون موقع که ما رفتیم دایی احمد و زنش و شلیل و داداشه شلیل اومده بودن مانبودیم ! اونام هی گفتن الان میان و صبر میکنیم دایی احمد یه ساعت مونده دیده هم یه لشکر مهمون اومده و هم منو خاله و مامان نیومدیم رفته... 3فروردین دخترخاله هام ناهید و نوشین وپسرخالم امیر و نامزدش مریم هم از اصفهان اومدن و فرداش رفتیم خارج از آستارا و چند نفر رو دیدم و آخر از همه رفتیم خونه دایی احمد. درزدیم در رو باز کردن شلیل و داداشش اول اومدن بیرون و سلام کردن و بعد هم زندایی و دایی و بردنمون داخل... رفتیم دیدیم وای یه قوم ریختن خونشون! خاله مامان و دختر پسراش و نوه هاش ! یکی از نوه هاش هم که فک کنم اسمش تارا بود هم که دیگه عروسک! چشمای سبز و اندامه لاغر البته از من کوتاهتر بود و 2 سالی هم کوچیکتر... اما واقعا خوشگل طوری که پسرخاله هاش بهش میگن تارا پسر کشه و یه شعر هم براش ساختن! زندایی سودابه ازم خواست یکم کمک کنم بهش منم شیرینی گرفتم و بقیه چیزا رو شلیل اومد پذیرایی کرد منم واقعا از بس همه جا رفته بودیم داشتم میترکیدم هیچی جز چایی برنداشتم که مامانبا آرنجش کوبید بهم درگوشی و به شوخی گفت: زشته این قده دستشو ردنکن این همه راه میاد!!! آخرش دایی احمد پاشد شکلات تلخ گرفت و گفت یا شکلات یا کتک!! منم تسلیم شدم!!! بعد پذیرایی کردن صندلی برداشت پشته اون سه تا نوه دختر خاله نشست منم خوشم اومد رو نداد بهشون! البته خودمونیما به منم رو نمیده!!!! البته شایدم میده من نمیگیرم نمیدونم شک دارم ولی اینو فهمیدم که تو این مدت 3 بار نگاهامونتو هم قفل شده ! ولی اینو فهمیدیم میمیکش فقط خنده است ! خلاصه نشستیم همه و حرف ها شروع شد ! تا این که خاله بحث رو به شلیل های پارساله باغ کشوند و دایی احمد گفت اون درخت شلیل شاخه هاش از باره زیاد شکسته و کلی مجبور شدن شاخه قطع کنن!! منم خندم گرفته بود! بعده شلیل بحثه ازگیل ژاپنی شد دایی به شلیل گفت بره و از باغ ازگیل ژاپنی بچینه برامون بیاره ! داشتم فک میکردم خوبه هر سال اسمشو عوض کنم یه سال شلیل یه سال ازگیل و هر سال یه اسمه جدید! القصه بالاخره بعد 1 ساعت پاشدیم و در آخر هم قرار بر این شد که باز بعد که شلیل رسید بیایم شلیل بچینیم! ناهید میگه با این وضع تو کتاب تاریخ های نسلای بعد احتمالا باید درباره جشن شلیل چینان چیزی بنویسن!! 5 فروردین بود با خاله و نوشین و مامان رفتیم خونه دختر خاله های مامان ... رسیدیم دمه در دیدیم دایی احمد و خانوادش هم اومدن و بازم شلیل بود !!! با ما رسیده بودن و با هم رفتیم خونه دختر خاله مامان که نسبتا هم وضع مالیشون بالای خطه ثروته! یکم نشستیم باز اینا بحثه میوه و مربا و مارمالاد کردن!!! بعده یکم،دایی اینا رفتن و ما موندیم یکم بعد شوهر دختر خاله و پسرش اومدن!! پسره قیافش خیلی شبیه یکی از کاربرای پارسی بلاگ بود من اول فک کرده بودم خودشه بعد هی مامانش گفت میلاد میلاد فهمیدم اون نیست البته شهراشونم یکی نبود!!! خلاصه؛ نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم که پسره اومد آشپزخونه از بغله اوپن که پشته ما بود یه گوشی نوکیا ساده گذاشت رو میزه بغله من! منم اول فک کردن همین طوری آورد! بعد خودش نشست جلو تی وی و با موبایلش ور میرفت و یهو دیدم گوشی بغلم زنگ خورد و هم زمان اونم گوشیش رو برد سمته گوشش ... گوشیه رو ویبره بود و فقط من میشنیدم ویبرش رو چون به من طوری نزدیک بود که میتونستم شمارش رو بخونم منم توجه نکردم یکم بعد گوشی زنگ نخورد اونم گوشیش رو آورد پایین! فهمیدم حدسم درس بوده ! ..... 7 فروردین هم رفتیم جنگل حدودا 20 نفر بودیم که خیلی خوش گذشت ! کلی عکس گرفتم تو ماهیگیری گردش که همش تویه سی دی بود که سی دی شکست تو راه! اونجا اول از همه خواستم از روز خونه رد بشم که امیر هی مسخره میکرد میگفت نمیتونی بچه میفتی تو آب بیخیال منم واسه رو کم کنی از رود خونه ای که سرعتشم اون قده زیاد بود رد شدم اما آخرش افتادم و خیس شدم! بعد با امیرو مریم و نوشین رفتیم یه جای غار مانند با کلی خار وسطاش دیگه گریم گرفته بود میخواستم برگردم! 5 تایی هم ماهی گرفتم تو رود خونه! بعدهم اومدیم نشستیم و یکم چایی خوردیم امیر علی پسره پسر خالم هم با مامان باباش اومده بود! سه سالشه اومده سوییچ گرفته میگه چی میخواین براتون بخرم!( البته ترکی حرف میزنه چون تبریزیه) بعد میره با ماشین و الکی سوار میشه!! پیاده شدنی هم صدای دزدگیر رو با دهنش میزنه!!! خیلی تخیلش قویه!! ... نه فروردین بود که عصر بعده خرید رفتیم ساحل با خاله و ناهید و نوشین ومامان. یکم تو ساحل نشستیم بعد منو مامان از یه خیابون رفتیم اونام از یه خیابون دیگه ! خیابونی که ما رفتیم یه طرفه بود ما هم پیاده بودیم توراه تلفن مامان زنگ زد خاله شکی بود گفت شیری خاله فوت شده!!!!!!! من شوک کرده بودم!!! شیری خاله که 28 اسفند مهمونش بودیم اون همه هم سالم و سره حال بود یه دفعه فوت کرده بود!!! مجبور شدیم تا خونه بدوییم بارون هم میومد منم تا خونه گریه کردم!! نسبت فامیلی نزدیکی نداشت ولی به قدری خوب و مهربون بود که نگو! الانم که دارمدربارش مینوسیسم گریم میگیره! امیر میگه چون تازه دیدیش برات سنگینه مرگش! ... تاخونه دویدیم اونم با پاشنه بلند زیر بارون با گریه! رسیدیم دیدم زندایی داره زجه میزنه سارا (دخترداییم) یه طرفه داره گریه میکنه و مریم و مامان بزرگ هم دل داری میدن و دایی داره ساک میبنده برای رفتن دوباره به پره سر اینبار برای عزا نه عروسی! مامان و خاله روشن با دایی و زندایی و سارا رفتن پره سر منم میخواستم برم که خاله شکی نذاشت و گفت الان میری میبینی مرده تو خونه است میترسی خصوصا اینکه قرار بود مرده خونه باشه شب.. مریم گفت دایی یهو تلفنش زنگ میخوره و بهش خبر میدن ! میاد آروم میشینه رو کاناپه ( تو خونه مامانبزرگ ) میگه: سیمین بیا بشین کنارم. زندایی میاد. دایی میگه : سیمین جان خدا بهت صبر بده مادرت فوت کرد!! یهویی میگه بهش ! زندایی هم شوک میشه تا خونه خودشون پا برهنه میدوه و جیغ میزنه و گریه میکنه! دهم صبح منو خاله شکی و مامان بزرگ رفتیم مراسم خاک سپاری تو پره سر ... وای که چه وضعی بود اول رفتیم خونه جنازه کفن شده خونه بود و همه گریه میکردن پسر کوچیکه شیری خاله که شوک بود هنوز ! اون داماده هم گریه میکرد فقط! زنا رو هم دیگه نگوو همه گریه میکردن منم کلی گریه کردم اصلا باورم نمیشد وقتی اون شب یادم میفتاد گوله گوله اشک میومد از چشام. خلاصه خاکش کردن و برای اینکه سومش به سیزده به در نیفته دوازدهم براش سوم گرفتن. خاله پروین همه بچه ها ونوه هاش برای سوم اومدن و ماهم که باز رفتیم.. زندایی سیمین رو واقعا مثله مامان دوسش دارم تا قبله به دنیا اومدن سارا یعنی حدود 7 سالگیم همیشه آستارا خونه دایی بودم و تینا هم از پره سر میومد و اینقدر دو تایی سیندرلا رو نگاه میکردیم و برای عروسکامون تولد میگرفتیم که نگو! آخر مراسم بود همه پاشدیم رفتم زندایی رو بغل کردم بیشتر از چند دقیقه فقط تو بغلم گریه میکرد و هی بهم میگفت قدره مادرت رو بدون که بعدا میفهمی چه قدر اشتباه کردی! ... روز سیزده به در با اتفاق رای همه رفتیم ساحله صدف وای این قدر سرد بود که من 2 تا پتو انداخته بودم! روزه خوبی بود و خوش گذشت نسبتا... ساحل محشر ترین جای ممکنه و کلی جلو ساحل قدم زدم اون روز! 14 فروردین فقط به خرید گذشت شبش اومدیم خونه عطا نوه خالم که دوسالشه واستاده جلو تلویزیون بهش میگم برو کنار اومده جلو یکی با کلش میزنه تو کلم !!! اون یکی هم که مثله کوتوله هفتمی تو هفت کوتوله است !!! اصلا خنده و گریش معلوم نیست ! 15 فروردین برگشتیم ...برگشتی رفتیم به زندایی سیمین که هنوز پره سر بود سر زدیم وقتی رسیدیم باز بغضم گرفت . میثم برادر کوچیکه تو حیاط نشسته بود و گریه میکرد و هنوز تو شوک بود انگار .. داخلم همه جا عکس شیری خاله رو گذاشته بودن ... بعد، سره خاکشم سر زدیم و برگشتیم تو رو خدا رسم دنیا رو ببین ... رفتنی مراسم عروسیشون برگشتی عزا!
معلم فیزیک تهدید کرده بود اگه کسی دوشنبه 28 اسفند نیاد نمره کم میکنم از مستمر ، ما هم اوسکول مانند، به خاطر دوشنبه ، شنبه و یک شنبه هم پاشدیم رفتیم مدرسه شنبه که خب خدایی هم ریاضی درس داد هم زبان. یک شنبه مزخرف بود از لحاظ درسی فقط تفریح و عشق و حال بود و عکس گرفتن!! زنگ اول دینی داشتیم تا 8:30 بی معلم بودیم و بازی کردیم زنگ دوم ورزش دیگه باشگاه نرفتیم و تو نقطه نقطه مدرسه ژست گرفتیم و عکس انداختیم ! حتی با فریبا که چند وقت برگشته!! زنگ سوم ریاضی داشتیم که باز هم نزاشتیم درس بده و بازی کردیم کلا الکی مدرسه رفتیم چون به نظره علما اگه یه شنبه نمیرفتیم بعد 2 شنبه میرفتیم سه بود!!! زنگ سوم جرئت یا حقیقت بازی گروهی که من عاشقشم و پارسال به خاطرش برگ خوردم و یه بارم کممونده بود ناظم مچمو بگیره دفعه اول به من افتاد و منم گفتم جرئت ! علما نظر دادن میری به معلم میگی خانم عاشششششششششششششقتم!! منه کله شق هم گفتم!! حالا خدا آخر عاقبتمون رو بخیر کنه!!! البته با این معلم رابطم خوبه به نصفه کلاس معروف شدم تو زنگه ریاضی !! خلاصه زنگ آخر بعده درس دادن معلم مطالعات معلم فیزیک غیرمنتظره اومد سره کلاسمون و 69 تا سوال زیبای فیزیک داد بهمون تا عید براش حل نکنیم !!!! بعدش هم گفت فردا تعطیل !!! منم حرصم گرفته بود !!!! راستش جمعه شب با مامان سره همین مسئله دعوام شد و با هم قهر بودیم !!مامانم این دفعه واقعا قهر بود چون من مسافرت رو به خاطر فیزیک بهم زده بودم !!! بعده مدرسه مامان اومد دنبالم شبه قبلش به بهونه روز پرستار باهاش آشتی کرده بودمولی کامله کامل نه !!! راستش تهدید کرده بود عطی اگه دوشنبه تعطیل شه من میدونم و تو !!!! تا رسیدم گفتم اونم آمپره اعصابش زد بالا پیاده داشت میشد بره بکشه معلم فیزیک رو !!!!!!!!! منم گفتم مامان تو رو خدا آبرومو نبر بابا بیخیال ! خلاصه راضیش کردم دست برداره گیر داده بود که من فردا میفرستم تو رو مدرسه شده با فیزیک فقط تو یه کلاس تنها بشینی و به خاطره تو بیاد باید بری!!! دیگه این قدر منت کشیدم دس برداشت عوضش دوباره آشتیه کامل کرد و امروز رفتیم چند تا چیز باقی مونده خرید برای مامان رو کردیم چون خودم قبلا خریدامو کرده بودم خودم فقط عطرم مونده بود پرش کردم آقاهه اومد پر کنه بقیش رو گفت بیایین میزنم به لباستون سرنگ رو اشتباهی زد تو حلقم یعنی کاملا مزه تلخ اسکالیبچر رو حس کردم!!! تو راه برگشت از خرید تا به ماشین که چند خیابون دورتر بود برسیم یکم قاقالی مامانم گرفت واسم!! آب زرشکـــ ! مامان اول رفت تو و سفارش رو داد من کنار واستاده بود و نرفته بودم داخل دیدم دیر شد رفتمتو پسره هم از اونایی بود که خیلی قیافتا ناجور و شرارت موج میزنه ازشون!!! بهم یه چشمک زد منم برگشتم اون ور رو نگاه کردم بعد پرسید ازم با همید ؟؟ گفتم بعله ( تو دلم گفتم : هاها فکرای پلید داشته بیدی !! ضایع وشدی ) خلاصه فردا میریم سمته آستارا ... دختر خاله های اصفهانیم وپسر خاله اصفهانبم و نامزدش هم میان بی مامان بابا البتهو مثله پارسال که همین افراد مهمون بودیم امسال هم باهمیم ... خدا حافظه همگی !! من تاساله بعد نمیام دیگه !!! ساله نو مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ! تو ادامه مطلب یه خاطره جالب نوشتم دوس داشتین بخونین ... ادامه مطلب...
امروز امتحان زبان داشتیم .. حدودا 4 درس روهم میشد ... ماشاالله معلمون از بس به فکر بچه هاست که فک خوندنشو کرده بود و اصلا بهمون سخت نگذشت!!!! دیروز از 3:45 تا 1 نصفه شب داشتم میخوندم فقط !! حدودای 5 بود احساس کردم داره چشام بسته میشه و واقعا خوبم میومد ! پاشدم رفتم دست شویی دست و صورتمو شستم تا یکم خوابم بپره ولی نگو تو دستشویی خوابم برده بود! یهو به خودم اومدم دیدم مامان داره دنبالم میگرده و صدام میکنه !! زود بیدار شدم باز صورتمو شستم رفتم بیرون و دوباره تو اتاق و خر زدن! دوبار دیگه هم باز این طور شد! میرفتم دست شویی میخوابیدم!! ( خیلی کیف داره امتحان کنین!!) صبح رفتم مدرسه ... برخلاف برنامه هرروز امروز از اداره محیط زیست برامون 10 تایی مسول اومده بود اونم تازه با هیئت همراه ! کلی با احترام رفتیم نماز خونه که توش صندلی گذاشته بودن ! اوله مراسم یه پسر کوچولو حدودا 6 ساله آوردده بودن قرآن بخونه ! بیچاره این قدر هول شده بود و اون همه دختره ناناز خوشگل دیده بود که هم شیطان رو رحیم کرد هم یکی از آیه های سوره ناس رو جا انداخت!! بر خلاف انتظار تا حدود 9:30 اونجا بودیم بعدش همه رفتن حیاط پشتی مدرسه تا درخت بکارن خلیل هم کلی بیل زده بود !(: و منو حدیث هم رفتیم کلاس خر زدیم ... 10 بود که بچه ها اومدن کلاس و درس شروع شد القصه گفتیم دیگه این معلممون بیخیال میشه چون زنگش پریده بود ولی ایشون نگو مرغش دقیق 1 پا داشت و به هر سختی ازمون امتحان رو گرفت ! ماشالا کم نذاشته بود ! فک کنم 4 یا 5 تا A4 پشت و رو داده بود حدود 69 تا سوال ترکیدیم دیگه !! حالا نامرد تا ورقه ها رو داد خلیل رو بلند کرد برد ته کلاس و همه برنامه ها رو خراب کرد و یه ناشناس انداخت پشتم ! وسطای امتحانم بود که دو تا از بچه ها برگه سفید دادن بعده امتحان فیزیک داشتیم و معلمش که اومد برامون از پایین کیک روز درختکاری هم آوردن ... حدیث بعد امتحان حالش خوب نبود داشت گریه میکرد همون موقع که داشتن کیک هارو تو بشقاب های یکبار مصرف میذاشتن منو حدیث رفتیم پایین .... حدیث هی گریه میکرد منم اصلا نمیتونستم جدی باشم اون لحظه فقط میخندیدم... خلاصه تابیاییم بالا دیدم کیکمو خوردن هم ماله منو هم ماله حدیث رو! فقط یکی مونده بود که با کنار کشیدن حدیث من بلندش کردم!! اینم عکسه همون کیک هستش :D
بعده مدرسه که اومدم خونه خوابیدم تا ساعت 9 !!! یعنی فک نکنم هیچ وقت این وقت خوابیده باشم !!! خیلی خوب بود ! فقط وسطاش خواب دیدم تو کلاسم دارم سره یکی از سوالا با طهورا بحث میکنم !! هی میگفت میشه aborigines منم میگفتم نه میشه aboriginal! 16 اسفند: امروز برنامه نویسی داشتیم که معلمش نیومدهبود و جاش دبیر زبان اومدهبود.. چند تا برگه گرامر از زمان مجهول آورده بود یکم از روش خوندن بچه ها ( طبق معمول فرزانه) بعد رفت پایه تخته که چندتا نکته بنویسه که یهو شروع کرد به بحث درباره امتحان روزه قبل... ظاهرا یه سری از بچه ها فضولی کردن تو کاراش و چندتایی هم چوقولیش رو کردن اینم اعصاب رو تعطیل کرده! قراره این امتحان رو از 18 محاسبه کنه !!! یعنی کسر 2 نمره از همه !!! یعنی واقعا این بود اون آرمــــــــــــــــــان های مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــا...
چشم می گشایم تو را نمی بینم میان مه ای ، مه . به نظاره واضح نمی شود ... به دست ها تکان نمی خورد ... به خواستن نمی میرد ... نگاه برای چه و اراده بی مصرف.؟؟ چشم می بیندم ... نمی بینمت ... درمی یابمت و دارمت ... از آن من هستی ... هستم کنارت... تو در میان مه ای ، مه ...!!! .. نظر یادتون نره !!! در پست قبل نظر بدید لطفا پنج شنبه هفته قبل بود که یه سفره سه روزه برای شرکت توی یه عروسی داشتیم به اصفهان . تازگیا یه حس عجیب و غریب دارم ! به نظرم قبلا وقتی تو جاده حرکت میکردیم زمان دیر میگذشت ولی تازگیا دیگه اینطور نیست الان این قدر تو فکر و خیالام گم میشم که یهو میبینم به مقصد رسیدم. ...... پنج شنبه بعد کلاس بلافاصله به سمت اصفهان حرکت کردیم فردای اون روز یعنی جمعه شب عروسیه پسره دختر خاله مامانم بوووود!!! ( خیلی نزدیکهها!) عروسی خیلی خوبی بود ! خصوصا دااااااااااااماد!! اولین مرتبه که اومده بود وسط و با عروس میرقصید فک کردم این داماده چقدر لوسه و خیلی ادا بازی در میاره !!! یکم بعد که گذشت معلوم شد بیچاره کلا قیافش این طوریه و خیلی بانمک بود !! درواقعا یکم زیادی عاشق !! همش میپرید بغل عروس و بووسش میکرد !!! .. روزه بعدش رفتیم میدون نقش جهان و کلی خرید کردیم شبش هم خاله روشن طبق معمول همیشه فال قهوه گرفت.. آخر از همه منو با این همه آرزو گذاشت و آخرین فاله خونده شده ماله من بود !! کلی چیز های خنده دار افتاده بود فقط !!! یادمه آخرین باری که فال قهوه گرفتم و به نیت یه نفر بود عکس یه صورت افتاده بود ! این بار کلی اسم پسر فقط افتاده بود !! ناهید (دخترخالم) همش مسخره میکرد که دیدی بالاخره دستت رو شد و نمیتونی هیچی رو از ما پنهون کنی!!!! منم هی قسم میخوردم که اصلا نمیشناسم اینارو ! سه تا اسم افتاده بود و خیلی دقیق هم خونده میشد یعنی حتی اگه یه بچه اول دبستانی میدید میخوند!!! علی و محمد و عطا!! وای من داشتم از خنده میمردم فقط فکره همچین فالی رونمیکردم اصلا !!! خلاصه از اول تا آخر ناهید و امیر مسخرم کرد !مامانم گیر داده بود راستشو بگو، لو رفتی !! .. 22 بهمن بود کها وقتی همه تو راهپیمایی بودن زدیم به جاده و برگشتیم ... حدودای 10 بود به زهرا اس دادم خواهر بسیجی سلام ! تو راهپیمایی هستی !؟ اونم گفت سلام نه بابا راهپیمایی کجا بود! خلاصه شروع کردم ماجرا رو گفتن ! گفتم : زهرا تو فالم اسمه علی افتاده بود !! یکم آتیشی گفت : آخه علی چرا اومده تو فاله تو هااااااان!! القصه... بالاخره بعد چند ساعت رسیدیم بالافاصله یکی از اون فیلم های توقیفی که از امیر گرفته بودم رو گذاشتم و دیدم به نظره من که عالی بود ! اما مامان اصرار داشت که همون بهتر که توقیف شده یادمه چند وقت پیش یه فیلم توقیفی امیر بهم داده بود که اگه اشتباه نکنم اسمش ( سنگسار ثریا ) بود ! تا چندوقت روم تاثیر گذاشته بود !!! کلی هم وقته دیدن فیلم گریه کردم ! خیلی غم انگیز بود داستانش ... ... سه شنبه خاله و دختر خاله مامی اومدن خونمون از اصفهان تا از اونجا برگردن آستارا ... خاله به محض اینکه وارد خونه شد شروع کرد باز متلک گفت! تا جمعه موندن و ظهر برگشتن آستارا. یه ساعتی نبود که راه افتاده بودن که دایی زنگ زد و گفت دارن میان خونمون از آستارا ! دایی، زندایی، خواهر زندایی و دخترش نسترن !! اونا دیگه زیاد نموندن و شنبه ظهر برگشتن چون وقت دکتر داشتن تا اسمه نسترن رو شنیدم کنجکاو شدم !! خصوصا اینکه اون ها هم توی همون محله بودن... حالا انگار کلا یه نسترن تو دنیا هستش !!! ...... ولی خب دلیلی واسه سوال ندیدم به احتمال 80 که خودش نبود... در نتیجه سوال نکردم ... الان احساس میکنم باز خونه سوته و کور شده ... چند روزی بود که اون صدا های تکراری نمیومد حالا باز هم صدای تلویزیون داخل حال با صدای جاستین و بابک تو اتاقه من ترکیب میشه ! ... روز ولنتاین ... در صده سوم میلادی که مطابق میشود با اوایل شاهنشاهی ساسانی در ایران، در روم باستان فرمانروایی بودهاست بنام کلودیوس دوم. کلودیوس عقاید عجیبی داشتهاست از جمله اینکه مردان مجرد نسبت به آنانی که همسر و فرزند دارند سربازان جنگجوتر و بهتری هستند. از این رو ازدواج را برای سربازان امپراتوری روم قدغن میکند. کلودیوس به قدری بیرحم وفرمانش به اندازهای قاطع بود که هیچ کس جرات کمک به ازدواج سربازان را نداشت. اما کشیشی به نام والنتاین (والنتیوس)، مخفیانه عقد سربازان رومی را با دختران محبوبشان جاری میکرد. کلودیوس دوم از این جریان خبردار میشود و دستور میدهد که والنتاین را به زندان بیندازند. والنتاین در زندان عاشق دختر زندانبان میشود. با توجه به آنچه که در افسانه آمده کشیش ولنتاین برای او نامهایی نوشته و آنها را با نوشتن «از طرف ولنتاین تو» (From Your Valentine) امضاء کرده است، اصطلاحی که تا به امروز مورد استفاده قرار گرفته و به وفور بر روی کارتهای ولنتاین مشاهده میشود. سرانجام کشیش به جرم جاری کردن عقد عشاق بر خلاف قانون کلودیوس دوم اعدام میشود. بنابراین او را به عنوان فدایی و شهید راه عشق میدانند و از آن زمان ولنتاین تبدیل به نمادی برای عشق شده است... از بعد امتحانا وقتی وارد کلاسا شدیم همه تخته ها هوشمند شده بود!! ظاهرا قبله نصب به معلما یاد داده بودند طرز کارش رو ولی جالبه هیچ کدوم حتی کالیبره کردن رو هم بلد نبودن!! ( البته منم بلد نیودم!) روزای اول که همه دورش جمع میشدیم ! مثله ندید بدیدا!! اصلا کلاس کارایی نداشت و هر معلمی میومد سره کلاس بعد یکم کارکردن میگفت : بچه ها نظرتون راجع به تخته وایت برد چیه!!! یکم بعد دست انداختن تخته بیچاره شروع شد !! بچه ها بهش میگفتن : تخته خل ،تخته بیهوش و هزار تا ننگ شخصیتیه دیگه !! ... عذابیه نوشتن روی اینا!! جدا از کند کردن روند کلاس که بده ، سر در نیاوردن معلما از کامپیوترم آشکار میکنه !! یکی از دبیرا امروز یه سی دی پاور گذاشته بود !!اتفاقا من معلم یار این درس هم هستم!! آقا ما مردیم از خنده !!!! بیچاره مونده بود برای نمایش اسلاید چی رو باید بزنه !!! دیگه آخره سر یکی از بچه ها بلند شد کمک کرد !! من هی میگفتم بچه ها برم بگم خانم کمک میخواین!! نمیذاشتن که !! ... یه خوبیه دیگه اش سر گرم شدن بچه هاست تو زنگای تفریح !! پاسور بازی میکنن برا خودشون !! اونم انواع مختلفش رو !! تو تخته نقاشی میکشن!!! آهنگ میزارن !!! خلاصه استفاده های مفید فراوونی میشه ازش!!! کمه کمش اینه دله یه سری بچه رو خوش کرده!! ولی شاید واقعا بهتر بود قبله اینا به جای این همه پوستر های حجاب و روابط با جنس بوق و هزار تا چیزه دیگه که زیاد از حد تو در و دیوار هست و همه فقط زنگ تفریحا بهش میخندن یا کلا بهش توجه نمیکنن یه مطلب میزدن به برد با عنوانه : فرهنگ استفاده از تخته های هوشمند !!! ... نظر یادتون نره .... محبت زیادی، همیشه آدمها را خراب می کند
ÈÑÓÈåÇ: عکس متحرک عاشقانه، محبت، عشق ، جدایی، |
.