|
سلام بچه ها خوبین ؟؟؟ چند روز دیگه (5 شنبه یا جمعه ) قراره خونمونو عوض بکنیم و این مطلب رو نوشتم تا بعد چند وقت که دلم برای بعضی چیزا تنگ شد اینجا مرورشون کنم .... چیزایی که الان برام اهمیت پیدا کرده... لطفا این مطلب رو تا آخر بخونین و سطش رهاش نکنید ..... دوس داشتین نظر هم بزارین .... راستی این عکس بالایی عکسه مدرسمونه که از سایت برداشتم .... ....... صبح با صدای بابک جهانبخش از رخت خواب خودمو بیرون میندازم .... بعد وضو گرفتن و نماز خوندن صبحونه رو با یکمی دلهره میخورم و نصفه بیشتر چایی مو خالی میخورم تا مامانم مثل همیشه بگه: باز که هیچی نخوردی و چند تا قاشق عسل رو به زور بهم بخورونه و بعد سریع درعرض نیم ساعت!!!! آماده میشم .... یکم جلو آیینه به اون کسی که داره بهم نگاه میکنه زل میزنم و اونم پررو پررو بهم نگاه میکنه .... گه گاهی براش لبخند میزنم و اونم بهم لبخند میزنه گاهی براش زبون درمیارم اونم همین کارو تکرار میکنه و در آخر خسته تر از این همه تکرار راهی مدرسه میشم ... از خونه میزنم بیرون البته بعد از این که مامانم برای بار هزارم بوق میزنه .. و طبق روال امسال با بی تفاوتی به پسرکی که با چشم هایی کوچیک اما گرد شده و وقیح بهم زل زده سوارماشین میشم .... تو ماشین هم فراتر از جهانبخش و یاس و سلنا چیزی گوش نمیدم ... گه گاهی بخوام مامانمو خوش حال کنم میزارم داریوش هم کمی خودش رو نشون بده ... اون موقع استکه مامانم میگه : آخی راحت شدم از دسته این سلیقه تو ... تو مسیری که داریم به سمت مدرسه حرکت میکنیم اولین چیزی که میبینیم فلکه کوچیکیه که یک سمت به یک 45 متری و یک سمت به یک 75 متری ختم میشه .... وارد 45 متری میشیم .... بعد از 5 دقیقه از یه زیر گذر عبور میکنیم و صحنه ی ابتدایی درباره الی برای من باز سازی میشه .... برنامه رو جوری تنظیم میکنم که حتما تو این لحظه بابک جهانبخش بخونه چون حسم تو تونل بیشتر میشه ... بعد خارج شدن از زیر گذر ___ با عبور از کنارساختمانی که واقعا به شخصه دلیل ساخت اونرو چیزی جز دور ریختن پول نمیدونم ( چون با وجود شیک بودن این مرکز تجاری بعد گذشت چند سال از ساخت هنوز دست نخورده و خالی باقی مونده )، سمت راست میپیچیم از یه جای نسبتا مقدس از لحاظ ملی عبور میکنیم ... یکمی جلوتر به فلکه ای میرسیم که در طرفی از اون یک کتابخونه بزرگ قرار گرفته و یه پلیسه مهربون مثل همیشه با یه سوت به دهنش در وسط اون ایستاده ... و در این لحظه است که باید پشت چراغ قرمز بایستیم ... در این موقع است که مامانم بهم میگه : عطی کمر بند بستی ؟؟؟ و من مثل اکثر مواقع کمربند رو میبندم و اون موقع است که مامان درباره بالا رفتن جریمه ها و هزارتا خطر حرف میزنه و من مثل همیشه تو تفکرات و خیالات خودم هستم و فقط گه گاهی حرفاش رو تایید میکنم تا ناراحت نشه .... سمت چپ که میپیچیم وارد خیابونی میشیم و بعد باز هم به یک فلکه دیگه میرسیم ... سر این یکی فلکه دو تا پلیس هست .... باز هم پشت چراغ قرمزیم .... رو به رومون یه مرکز ورزشی و پر حاشیه قرار گرفته ..... تو این منطقه مدرسه زیاد وجود داره و سر این فکله از انواع رده های سنی میشه آدمی رو ببینی ... اکثریتشون هم سن و سال خودمم .. چهره های تکراری که شاید دیگه تا چند روز دیگه برام تکرار نشن و حتی دلم برای اون ها هم تنگ بشه .... چراغ سبز شد .... سمت راست میپیچیشم ..... تو این زمان بیشتر اوقات یاس در حال خوندن و من هنوز تو بیداری و خواب .... کم کم داریم به مدرسه نزدیک میشیم ... یادم میفته که بد نیست که درسه زنگ اولم رو نگاهی بکنم ... کتاب درمیارم و رو پام میزارم .... گهگاهی نگاهی بهش میندازم تا خودمو گول بزنم کهدارم میخونم ..... ولی هم چنان با صدای یاس که میگه بشکاف بروجلو .... من هم بافت شهر رو موشکافی میکنم .... تعمیر گاه ماشین ، یه رستوران بزرگ ، یه داروخونه ، پیرایشگاه و یک پوستر بزرگ لبیک یا حسین که بیشتراوقات بی تفاوت از اون رد میشیم .... فکر میکردم که این فقط منم که خودمو دارم گول میزنم ولی نه انگار هنوز هم آخرین نفر نیستم .... جلوی همین تابلو چند باری شده که ماشینایی جلو صورت خسته و نگران و بی آرامش مریض که قایم شدهب ود زیر آرایش غلیظ ترمز کرده و .......... . ترجیح میدم به هیچ کدوم نگاه نکنم .... رومو برمیگردونم و ترجیح میدم که تو خیالات بچه گونه خودم گم باشم تا اینکه چشمم به واقعیت های منفی جامعم باز باشه .... چنر متری بیش تر با مدرسه فاصله نداریم .... نزدیک شهرکی شدیم که چندی بعد قراره زهرا اینا هم برن اونجا .... سمت راستمون یه دانشگاهه روبه رو یه آبشار مصنوعی و سمت چپ خیابان شهید ص .... وارد خیابون شهیدص که میشیم خیلی نمیگذره که به یه پارک میرسیم .... طبق معمول همیشه دو تا دختر کوچولو دم ورودی پارک منتظر سرویس ایتاده اند .... خب بهتره کمی به خودم بیام .... از خیالاتم جدا میشم، صدای آهنگ رو کم میکنم ، تو آینه خودمو مرتب میکنم در همین موقع است که یه مینی بوس مثل یابو از کنار مون رد میشه .... داخل مینی بوس رو که نگاه میکنم پسری که از بچه های دبیرستان بغلی هستش رو میشه دید که زبونش رو بهم نشون میده ..... خیلی دوس داشتم در این موقع من هم زبونمو بهش نشون بدم تا بفهمه منم زبون دارم .... ولی ترجیح میدم سنگین باشم و رومو برگردونم .... دمه دره مدرسه پیاده میشه .... خداحافظی میکنم و یه نفسه عمیق میکشمو خودمو برای شروع یه روز درسی دیگه آماده میکنم .... ..... دوس داشتی نظر بده عسیسم ....
برو امشب برایم خواستگاری اگر تو بچه ات را دوست داری خر مادر بگفتا ای پسر جان تو را من دوست دارم بهتر از جان زبین این همه خرهای خوشگل یکی کن نشان چون نیست مشکل خرک از شادمانی جفتکی زد کمی عرعر نمود و پشتکی زد بگفت مادر به قربان نگاهت به قربان دو چشمان سیاهت خر همسایه را عاشق شدم من به زیبایی نباشد مثل او زن بگفت مادر برو پالان به تن کن برو اکنون بزرگان را خبر کن به آداب و رسومات زمانه شدند داخل به رسم عاقلانه دو تا پالان خریدند پای عقدش یه افسار طلا با پول نقدش خریداری نمودند یک طویله همانطوری که رسم است در قبیله خر عاقد کتاب خود گشایید وصال عقد ایشان را نمایید دوشیزه خر خانم آیا رضایی؟ به عقد این خر خوش تیپ در آیی؟ یکی از حاضرین گفتا به خنده عروس خانم بهر گل چیدین برفته برای بار سوم خر بپرسید خر خانم سرش یکباره جنبید خران عرعر کنان شادی نمودند به یونجه کام خود شیرین نمودند به امید خوشی و شادمانی برای این دو خر در زندگانی ....... نظر یادتون نره !!! سلام ...... خوبیـــــــــــن!!؟؟ از صبح به مامانم میگم : مامان زنگ بزنم مامان بزرگ ؟؟؟؟ اولین بار ساعت 8 بودش .... گفت : نه عزیزم الان شاید خواب باشن زشته آخه .... ساعت 9... - مامان جوووون بزنگم ؟؟؟ - نه عطیه زوده.... تو کله سحر پاشدی ....!!! ساعت 10 .... - مامان دیگه من زنگ میزنما .... مامان : باشه بابا کچلم کردی بزار پس اول خودم زنگبزنم با خاله هم حرف بزنم بعدش تو حرف بزن !!! خلاصه گوشی رو برداشت و زنگ زد و بعد دوساعت حرف زدن با خاله و خبر گرفتن از کله اهالی آستارا و اینکه چرا فلانی مرده ... اونم یارو هم عروسی کرد؟؟؟ .... کنعان (داییم ) خونه جدیدش رفت !! بالا خره نوبت به منرسید !!!! به مامان بزرگ میگم : مامان بزرگ تولدت مبارک ...... میگه : بـــــــــــــــــالا نچه یاشیم اولی ؟؟؟ ( دخترم چند سالم میشه ؟ (بالا به معنی بچه است البته من گفتم دخترم) گفتم : 82 سال گفت : بالام جان نیه منیم سینیمی چوخ الیسن؟؟؟؟ من جوانام !!! ( بچه جون چرا سنه منو زیاد میکنی ؟؟؟ من جوونم !!! ) تعجب نکنیدا من ترکی حرف زدنم خوب نیستش فقط میفهمم .... برا همین ترکی باهام حرف بزنن فارسی جوب میدم .... آهاااااااان !!! راستی.... تو مدرسه یه دبیر مشاوره داریم که یه فته در میون شنبه ها باهاش کلاس داریم .... هفته پیش اولین جلسهای بودش که به طور رسمی میومد کلاس ..... دفعه های قبل تو زنگ معلمای دیگه میومد ... اومد سر کلاس و صندلی ها رو گرد دور کلاس چیدیم و شروع کردیم به بحث درباره نوجوونی و تیزهوشی و پیش فعالی و بهداشت روانی و .... ( چه قدرم به هم ربط دارنا !!!) بعدش یکی از بچه ها که داشت حرف میزد و میگفت که شعرو ادبیات رو خیلی دوس داره ...... مشاور گفت : خب شما میخوای بری رشته ریاضی؟؟؟ دختره گفت : بله . خانم گفتم : پس شما قسمت راست مغزتاز چپ احتمالا بزرگ تره ...!!!!!! منو ساده ی اوسکول روبگو بی خبر از همه جا دهنم باز مونده بود .... گفتم : خانم ببخشید آخه اصلا معلوم نیست کلش بزرگه !!! شما از کجا فهمیدین ؟؟؟ خدایی هم معلوم نبودا!!!!! خانم گفت : مجید جان از بیرون معلوم نیست بعدش من حدس زدم ..... از روی رفتارش !!! ولی من توجیه نشدم .....!!!! چندشب پیش هم خواب دیدم که تو اینترنتم و دارم به وبم سر میزنم که یه دفعه دی وی دیم خود به خود میاد بیرون و میره داخل .... عکس صفحم تغییر میکنه .... بعد با خودم میگم : آهاااااان لابد کامپبوترم هک شده !!!!!! بعدش از خواب پریدم ..... فک کنم زیادی به مخم فشار آوردم آخه ماشاالله همش امتحان داریم فیزیک رو نگو که ازش دلم خونه کسی حالمو جز خودم نمیدونه !!!! یه امتحان سخته سخت گرفته بود که نگو .... فک کنم فقط 6 نمره تشریحی رو بیارم !!!! مینگیل مینگیل سوال سخت داده بود ..... یکیشون که 4 قسمتی بود بعدش داده بود با توجه به شکل جواب دهید و کلا شکل نکشیده بود .... الان که دارم اینارو مینویسم آهنگ تصویر رویا از داریوش رو گوش میدم جدید نیست ولی زیباست ..... و آرامش بخش .... گوش کنید حتماااااااااااا سلااااااااام ..... احوالتون ؟؟؟؟ خوش اومدید به جشن کوچولو وبم .... فردا تولد یکی از حقیقی ترین فرشته های خداونده که من به اندازه مامانم دوسش دارم..... اینو برا این که نوه اش هستم نمیگم..... اگه شما هم یه روز کاراش رو زیر نظر بگیرین میبینید که چه قدر خوبه !!!! چندسال پیش بودش که تو کمد مامان بزرگم یه شناسنامه پیدا کردم شناسنامه مامان بزرگم بودش و تاریخ تولدش رو نوشته شده بود 12/8/1309 امروز تصمیم گرفتم این تولد رو براش بگیرم چون کار زیادی از دستم برنمیومد .... صد ها کیلومتر ازم دوره و نمیتونم ببینمش و ببوسمش و کادو بهش بدم و تولدش رو از نزدیک تبریک بگم ؛ ولی میتونم تو این کلبه کوجولو یه جشن کوچولو براش بگیرم به امید این که مثل الان سال های بعدهم سایش رو سرمون باشه .... خب ببخشید پر حرفی کردم برید ادامه مطلب و تو تولد شرکت کنید .... بعد مهمونی هم
برید به این لینکه یه تولد ، تولد ، تولدت مبارک بخونید و بعدش برید وب هاتون ....
آهان ... راستی ... به آهنگ خوشگل وبمم نخندید !!!! من همش 15 سالمه همه دوستام میگن بهم نمیخوره عمو پورنگ گوش بدم ولی خب دیگه منم دل دارم .... ادامه مطلب باعث شرمندگی اما
منم کورش .......... ذوالقرنین در قرآن پسر بهشت در اوستا سیروس در تورات سایروس در انجیل نخستین شاه جهان اولین دادگستر گیتی پدر ایران زمین 7 آبان زادروز شاه جهان فرخنده باد... کینه ای چون سیلی از سرب مذاب در عـروق دردمــنــــــــد او دویـــــــد همچــو ماری چابــک و بیـجان و نرم نیمه شب ، بیرون خزید از بستـرش سوی بالیــن زنـــی آمــــد که بــــود خفتــه در آغــوش گرم همســـــرش زیر لب با خویـــش گفـت ، آنــروزها همسر من ، همــدم این زن نـبــــود این ســلیـمانــی نــگیــن تابـــنــاک اینچنیــن در دســـت اهـریمــن نبـود آه این مردی که اینسان خفته تنگ در کنـــار ایــــن زن آشـــوبــــــگــــر جای میـــداد انــدر آغوشــش مـرا روزگاری گرمتـــــر ، پرشــــــورتـــــر زیر سقـف کلبـه ای تاریک و تنــگ زیستن نزدیک دشمن مشکل است من سیه بخت و غمیـن و تنگــدل او دلش ازعشق، روشن مشکلست هر چه کردم از دعـا و از طلســم روسیاهـــی بهـــر او حاصــل نشــد هر چه جادو کــرد او از بهــــر من با دعــای هـیچـکس بـاطـل نشــــد طفـــل من بیمــار بود ، اما پــــدر نقل و شیــرینــی پی این زن خـرید من به سختی ساختــم تا بهر او دستبنــد و جامـــه و دامــن خریـــد وه چه شبها این دو تن سرمست و شاد بر سرشــک حســرتم خنــدیده اند پیش چشمم همچو پیچکهای باغ نــرم در آغـــوش هـم پیـچیـــده اند لحظه ای در چهر آن زن خیره ماند دیــده اش از کیـنــه آتــش بار بــود در سیاهی، چهر خشم آلوده اش چون مـس پوشیــده از زنــــگار بود دست لرزانـــش بسوی آب رفـــت گرد بیرنــگی میـان جــام ریـخـــت قطــره هــای گرم و شفــاف عرق از رخ آن دیو خـون آشـــام ریخـت باید امشب بی تزلزل ، بی دریـــغ کار یک تن،زین دو تن یکسر شود یا مرا همســــر بمانـــد بی رقیب یا رقیب سفله، بی همسر شود پس به آرامی به بستر بازگشــت سر نهــان در زیر بالاپــوش کــرد دیده را بر هم فشرد ، اما به جان هر صدایی را که آمد، گوش کرد ساعتی بگذشت و کس پنداشتی جام را بگرفــت و بر لبــها نهـــاد جان میان بستر ازجسمش گریخت لرزه بر آن قلـــب بی پـــروا فتاد دیده را بگشــــود تا بیـنــــد کـــــدام جامه مرگ و فنـــا پوشیــده بود همسرش را با رقیبـش خــفتـــه دید لیک طفل جام را نوشیــده بــود چون سپند از جای جست و بیدرنگ مانده های جام را خود سرکشید طفــل را بر دوش افــکـــنـد و دویـــد نعــره ها از پرده دل ، برکشیـــد " وای مــردم مــادری فرزنــد کشـت رحم بر چشمـان گریانــش کنیـد طفل من نوشیده زهــری هولنـــاک همتی ، شاید که درمانش کنید " ... (سیمین بهبهانی )
سلام دوستای عزیز امید وارم که حالتون خوب باشه .... منو دو تا دیگه از دوستام وبی رو افتتاح کردیم با عنوان (مشت سرد ما ) ما هر سه تو یه مدرسه در میخونیم و هم کلاسی هستیم ... من و ریحانه با هم تو یه ردیف میشینیم و بغل دستی هستیم و فریاد (اسم مستعارشه البته) هم جلو مون میشینه ... قصه ی افتتاح وب گروهی مون از اونجا شروع میشه که این بغل دستی گل من به شعر های فروغ فرخ زاد خیلی علاقه داره و بیشتر شعراش رو هم حفظه و این شد که منم کم کم با شعرای فروغ بیشتر از قبل آشنا شدم .... با گذشت چند هفته کارمون شده بود گشتن به دنبال دیوان فروغ توکتاب خونه نسبتا غنیه مدرسه ولی نتونستیم پیداش کنیم .... تو همین روزا بود که بچه ها کم کم با هم صمیمی شدن و ما هم یه گروه سه نفره تشکیل دادیم ...... کارمون شده بود بحث درباره آنا کارنین و ربکا و کیمیاگر و مادام برت و عروس سیاه پوش و شعر های فروغ و سیمین بهبهانی و صادق هدایت و آثار تولستوی و شکسپیر و آنتوان چخوف و .................. خلاصه به قول خودم مثل این آدمای روشن فکر و تحصیل و کرده و خیلی باکلاس درباره این چیزا حرف میزدیم ... و البته هنوز هم میزنیم .... زنگ تفریح ها هم میریم کتاب خونه مدرسه و هر روز حداقل یکی از شعر های سیمین بهبهانی رو میخونیم .... و یکی از کتاب هایی که از سیمین بهبهانی هستش و درواقعا گزیده اشعارش هست رو داریم تموم میکنیم.... تو یکی از همین روزا تصمیم گرفتیم که یه وب برای دفاع از حقوق زنان جامعه درست کنیم .... شاید کارمون خیلی تو جامعه مون تاثیر آن چنان نزاره ولی شاید حداقل بتونیم صد ها عمل نادرستی که در حق زن ها انجام میشه رو به چند نفر نشون بدیم به امید اینکه تو جامعه ما هیچ دختری صورتش با اسید سوزونده نشه هیچ و دختری از خونه فرار نکنه هیچ دختری مجبور به تن فروشی نشه و هزار تا درد دیگه جامعه ما که فقط با اصلاح عمل و رفتار ماست که درست میشه ....... به امید اون روز ....... سلام بچه ها خووبیـــــــــــــــــــــــــن !!! چند روز پیش امتحان ادبیات داشتیم از سه تا درس اول کتــــاب ... منم روز قبلش کل معنی درس هارو تونستم بخونم ولی نکات دستوری رو نرسیدم و به امید خوندن تو مدرسه رفتم ... زنگ سوم بود که ادبیات داشتیم زنگ تفریح دوم که خورد بدو بدو رفتم کتاب خونه مدرسه چون خلوت ترین جای ممکنه و پاتوق بچه های خرخون !!!! رفتم ته کتاب خونه و نشستم رو یه صندلی و شروع کردم خوندن ... که دیدم ریحانه با یه کتاب داره میاد طرفم ... چند روزی بودش که دنبال دیوان فروغ میگشت تو کتاب خونه ولی پیدانمیکرد برا همین رفته بود یه کتاب قطور برداشته بود که زندگی نامه خیلی از نویسنده ها و شاعران ایرانی رو مفصل توضیح داده بود ... نشست روبه روم شروع کرد خوندن اونم بلند بلند ... هی بهش گفتم عزیزم یکم یواش تر ولی ایشون انگار نه انگار .... زنگ تفریح خورد و من نتونستم بخونم همه نکات رو ... رفتم سر کلاس و تا اومدن معلم هم یه دو دقیقه که حکم مرگ و زندگی رو داشت خوندم ... معلم اومد بعد سوال پرسیدن بچه ها و اشکال گیری صندلی ها رو درست کردیم و یکی از بچه ها که اتفاقا هم خیلی دختر باحالیه و تو امتحان دینی هم بهم دیگه کمک کرده بودیم (اونم با کاغذ قرمز) از اون سر کلاس خودشو جا داد توردیف ما و یه چشمک زد .... و با پخش شدن ورقه ها امتحانو شروع کردیم ... سوال هاش خیلی هم سخت نبود ولی وقتی نخونده باشی یکم سخت میشه اوضاع ... رسیدیم به نکات که من دو تا شو بلد نبودم (برگه دومی تو تصویر) اون دوتا رو نوشتم و آروم رسوندم به پشت سری اونم بعد چند دقیقه جواب داد... خیالم راحت شده بود و داشتم بقیه سوال هارو مینوشتم که احساس کردم یه چیزی پهلوم رو سوراخ کرد ... دیدم پشت سری با چه فشاری داره مداد نوکی رو تو پهلوم میزنه و تقلب میخواد .... خلاصه امتحان اون روز این طوری گذشت البته با این همه زور زدن و تقلب گرفتن و تقلب رسوندن باز هم تو کل ردیفمون همه 5/0 نمره مشترک غلط داریم .... چون تو این وسط یکی به همه جواب غلط رسوند و همه مون اون سوال رو غلط نوشتیم....
سلام بچه ها خوبیـــــــــــــــــن؟؟؟ من تصمیم گرفتم تا چند تا از پست های وب قبلیم رو اینجا بازنویسی کنم البته بیشترش خاطرات خوبمه نه بد در واقع اون نوشته های تلخ رو دیگه بازنویسی نمیکنم چون برام اهمیتی ندارن .... .....
چند وقت پیش بود که مامانم داشت کتاب ها و دفترامو که از اول ابتدایی نگه داشته ورق میزد لایه یکی از دفترام این نامه بود... که تصویرش رو بالا گذاشتم.... پای کامپیوتر بودم که مامانم اومد تو اتاقو گفت: عطا خانم چشمم روشن همین مونده بود بهت نامه بدن!!!( حالا فک نکنین عطا یکی دیگه هستشا .... خودمم فقط مامانم و خاله هام بیشتر عطا صدام میکنن .... ) منو بگو یه لحظه شک کردم به خودم .... گفتم همین مونده بود بعد شماره انداختن بهم نامه هم بدن .... مامانم خیلی چدی نامه رو داد بهم که تو یه پاکت صورتی بودش .... بازش کردم یه خط خرچنگ قورباغه ای بود.... دیدم وای خدا نامه شراره است .... شراره بهترین دوست 5 ساله ابتدایی من که چند سالی میشه ازش خبر ندارم ... یه نامه خیلی ساده که معلومه از یه بچه هفت هشت ساله نوشتنش برمیاد ... اون سال ها یادمه آهنگ شراره فرزاد فرزین تازه محبوب شده بود و من خیلی این آهنگ رو برا شراره میخوندم ... این نامه خیلی خاطره برام زنده کرد .... بعد از خوندن نامه مثل این آدمایی که صد سال زندگی کردن و خاطره دارن از همه چی، یه آهنگ خیلی قدیمی شاید مال 50 سال پیش گذاشتم و دفتر خاطراتم رو ورق زد.... این نامه رو هم گذاشتم به امید اینکه شاید بتونم پیداش کنم .... شاید خیلی دور از ذهن باشه ولی غیر ممکن که نیست .... |
.